در زمان های قدیم, پادشاهی بود که یک باز شکاری باهوش داشت. چشمان باز خیلی تیز بود. پادشاه او را بسیار دوست داشت و هر وقت می خواست به شکار برود, او را با خودش می برد. باز هم با چشم های تیز بینش به او در شکار کردن کمک می کرد.به بازهایی که مخصوص شکارکردن پادشاه بودند,باز شکاری می گفتند.روزی از روزها پادشاه هوس شکار کرد.او به همراه باز شکاری و چند نفر از سربازها برای شکار به جنگل رفت. باز پادشاه هیچوقت پاهایش بسته نبود, چون به پادشاه و سربزهایش عادت داشت و انها را می شناخت.آنها همیشه گوشت تازه و غذاهای خوب و خوشمزه به او می دادند. بنابراین او هیچ وقت فرار نمی کرد.وقتی پادشاه به شکار می رفت, باز معمولا روی شانه او می نشست.آن روز باز بازیگوشی کرد و از دست پادشاه و سربازانش فرار کرد. در حقیقت او قصد فرار نداشت, فقط می خواست کمی تنهایی برای خودش گردش کند. پادشاه به سربازهایش دستور دادهمه جا را به دنبال باز بگردند.آن ها همه جای جنگل را گشتند, اما او را پیدا نکردند.باز کمی در جنگل گشت, بعد تصمیم گرفت از جنگل بیرون بیاید. کمی دورتر از جنگل یک روستا بود. باز هم به روستا رفت تا ببیند آنجا چه خبر است...( کتاب قصه های پندآموز کهن دفتر سوم / صفحه 11 )