در تولد نه سالگی ام هیولا شدم. البته همان موقع نفهمیدم.
روزی که فرانک نه ساله می شود اتفاقی می افتد که زندگی اش را تغییر می دهد. سگ پشمالوی همسایه، اوفه، آن قدر با فرانک بازی می کند که بالاخره انگشت او را گاز می گیرد و بلافاصله بعد از این اتفاق فرانک خواب های عجیبی می بیند. در خواب بدنش پشمالو شده و در جنگل با چهار پا می دود. فقط می خواهد در آغوش بگیرندش. ولی چرا همه از او می ترسند؟