یک شب، باد سردی وزید و باران شدیدی گرفت. خاله پیرزن سریع زیر لحاف پناه گرفت و خوابید. هنوز چشمش بسته نشده بود که صدای در خانه بلند شد. آن هم نه یک بار، پشت سر هم مهمانهای ناخوانده از سرما و باد و باران به خانهی خاله پیرزن پناه آوردند. خانهی کوچک خاله پیرزن پر از حیوانهای ریز و درشت شد…