برشی از کتاب:
او جلو میایستد و من پشت او، قامت میبندم و او شروع میکند به قرائت. صوتش اما مرا از خود بیخود میکند، زیبایی و شیرینی قرائتش را هیچکجا نشنیدهام. آرام سر بلند میکنم، باور کردنی نیست او در هالهای از نور فرو رفته، نوری سبز دور تا دورش را احاطه کرده و او بیتوجه به من با شیفتگی تمام نماز میخواند. تمام جانم به لرزه میافتد. امشب شب چهلم است. نکند او مولای من باشد؟ چانهام میلرزد و اشک امان نمیدهد، صدایش توی سرم میپیچد: «سینه تو! عافیت یافت و آن زن را به زودی خواهی گرفت و امّا فقرت، به حال خود باقی است تا بمیری»