فکرش را هم نمیکردم روزی مرگ دختری را پیراهن عثمان کنند و با آن امنیت جامعه را نشانه بگیرند.
کار تا جایی بیخ پیدا کرده بود که نخستوزیر اسرائیل و مقامات آمریکایی علنا و به صورت مستقیم از جنبش زن زندگی آزادی حمایت می کردند و تشویق شان به ادامه آشوب توی رسانه ها دست به دست می شد.
جنبشی که حتی اسمش و شعار هایش را رسانههای بیگانه خطدهی می کردند. ۴ آبان ١۴٠١ چند نقطه از شیراز شلوغ شده بود. مثل معالیآباد و بازار اطراف حرم شاهچراغ.
فضا کمی امنیتی به نظر میرسید. عصر آن روز دانشگاه شیراز بودم و مشغول فروش کتاب در نمایشگاهی که سه روز برپا شده بود. دانشگاه هم توسط دانشجوهای معترض شلوغ بود.
نماز مغرب را خوانده بودم که خبر حادثه تروریستی شهدای شاهچراغ پخش شد و من را به دنیایی تازه پرت کرد. نه من بلکه تمام همکارانم در حسینیه هنر شیراز را که تا آن زمان پروژه هایمان را جلو می بردیم. این حادثه تلنگری شد تا دوباره به نقش اصلیمان در عرصه فرهنگی فکر کنیم. ما چریکهای فرهنگی بودیم که هم ابزار داشتیم و هم از لحاظ گفتمانی، سالها روی خودمان کار کرده بودیم.
ولی به جای نقشآفرینی در لحظه، داشتیم تاریخ گذشته انقلاب را بررسی می کردیم. از دهه ۶٠ تا همین دهه قبل. که البته اینها هم نیاز جامعه است. ولی یادمان رفته بود که اکنون نقش مان باید با همین ابزار در کف میدان رقم بخورد.
از همان یکی دوساعت بعد از حادثه، صحنه را دست گرفتیم. تقسیم وظیفه کردیم و به هرجایی که اثری از حادثه ترور داشت سر زدیم. مثل انتقال خون و یا بیمارستانها. روایتهایمان به سرعت در کانال حافظه حسینیه هنر شیراز و بعد در شبکههای صدا و سیما پخش شد.
برخی از روایتهایمان در کانال را بالای ٣٠ هزار نفر دیدند. خواب و خوراک و زندگی مان شده بود روایت حادثه تروریستی. تا دوهفته به صورت مستمر در دل ماجرا بودیم.
تازه داشتیم چریک فرهنگی را برای خودمان و بقیه معنا میکردیم.