الکس که همچنان دنبال مادرش می گردد متوجه می شود که ممکن است فرقه او و کتاب مردگان را ندزدیده باشد و او به سرزمین سیاه، مصر رفته باشد. وقتی الکس به شهر قاهره، پایتخت این کشور، می رسد با هرج و مرجی که در آن است مواجه می شود. مردم آنجا بخاطر صداهای مرموز و شومی که در شب بیشتر می شوند دیوانه شده اند و به خود یا دیگران آسیب می زنند. انگار الکس با یک مرگ پیمای دیگر باید بجنگد، اما این بار نه تنها رن، بهترین هم کلاسی اش، بلکه پسرخاله اش لوک هم با او همراه شده است..