همه چیز، از آغاز تا انتها به نظرم پوچ میآمد. هیچ چیزی برای من تفاوتی نداشت: مرگ یا زندگی، عشق یا تنهایی، حتی خورشید یا سایه. وقتی زیر آفتاب داغ قدم میزدم، احساس میکردم سنگینی دنیا روی شانه هایم افتاده است. ولی عجیب این بود که همین ،پوچی همین بی معنایی مرا آزاد کرده بود. دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم. حتی مرگ هم دیگر برایم معنایی نداشت تنها چیزی که میخواستم، این بود که این بازی پوچ را تا پایان صادقانه ادامه دهم.