دستهبندی : بدون دستهبندی

آخرین نسل برتر
كتاب آخرين نسل برتر مجموعه داستان هاي كوتاه است از عباس معروفي خالق و نويسنده رمان معروف سمفوني مردگان! داستان هاي اين كتاب عبارتند از: اكسيژن؛ يك گل سرخ؛ رشتهي تسبيح؛ آخرين نسل برتر؛ موري؛ جشن دلتنگي؛ عدل پدر و پسر؛ سرباز بومي، وزير نو، پيراهن آبي شلوار سياه؛ بام تلخ؛ اسبها؛ عرق يك، بازمانده، مادامي كه …، عرق دو، فرهنگ، قيام.
چكيده داستان ها
هر كدام از داستانهاي آخرين نسل برتر فردي را به عنوان نسل برتر از ديدگاه نويسنده بيان مي كند. اكسيژن ، داستان زني است كه در هنگام شير دادن به نوزادش ناگاه احساس تنگي نفس مي كند و سعي دارد خود را به بيمارستان برساند. اين زن با وجود اينكه حالش خوب نبود و قصد داشت خود را براي مداوا به بيمارستان برساند، در تمام راه به فكر همسرش است و مي خواهد قبل از او در خانه باشد و براي او شام درست كند، گويا اين زن بيشتر از خودش به فكر همسر و فرزندش است.
يك گل سرخ، زني كه هميشه آرزو داشته شوهرش به او گل بدهد اكنون بر مزار شوهرش ايستاده. رشته ي تسبيح: پدربزرگ كه عاشق تسبيحش است با نوه كوچكش كنار چاه نشسته و صحبت مي كند. آخرين نسل برتر: مربي تيم كشتي در مصر به سر مي برد و عاشق خدمتكار اتاق شده. موري: مهندس جواني كه مخالف نظام شاه بوده اعدام شده و اجازه ي دفن جنازه اش را نمي دهند. جشن دلتنگي : فرشته كه براي تحصيل به ايتاليا رفته مريض مي شود. عدل پدر و پسر: پسرك از روستا به شاگردي در شهر آمده ولي به عسل حساسيت داشته. سرباز بومي: سرباز تو سري خور و ساده اي كه عاشق زنش است.
وزير نو: تيمسار بازنشسته به تحريك زنش سعي مي كند وزير شود. پيراهن آبي شلوار سياه: صحنه اي از تظاهرات مردم. بام تلخ: ديوانه اي كه از پنجره حمام ده ، زن ها را نگاه مي كرده. اسب ها: دو پسر كه مي خواهند عبور شاه را ببينند. عرق 1 : مردي كه به مسافر خانه مي رود و با دو شوفر هم اتاق مي شود. بازمانده : مردي كه كنار شهركي آه مي كشد. مادامي كه … : زني كه كشمش ها را از كنار خيابان براي بچه هاي گرسنه اش مي برد. عرق 2 : مردي كه هر جا مهمان شود با خود عرق مي برد. فرهنگ : قالي عتيقه كه شجره نامه شاه روي آن است. قيام: قيام براي دفاع از مصدق و مرد ماهي فروش در وسط قيام.
جملاتي از كتاب
مامان من يك آرزو تو زندگيش داشته . فقط يه آرزو . هيشكي اينو نمي دونه . حتي بابا هم نمي دونسته . مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد ، شوهرش براش گل بياره . اما بابام هيچ وقت اينو نفهميده.
مي گفت : وقتي من مردم اين دندونا مال تو. مي گفتم : بابا بزرگ كي مي ميري ؟مي گفت : هر وقت خدا خواست .آن وقت من هشت سالم بود . پرسيد م : پس عينكتو به كي ميدي ؟گفت : ميدم به دعا نويس .
مرد بزرگي بود اما يه روز از اينجا رفت . با ما خداحافظي هم نكرد . براي همين هميشه فكر مي كنم بر مي گرده . هميشه منتظرش هستم . هر روز . هر روز . مي دونيد ؟ هر روز .
بعضي چيزها هست كه نمي توان باورش كرد ، درست مثل فوتباليستي كه وقتي در آخرين لحظه ي ورود به ميدان حس مي كند پاهاش ار كار افتاده اند .